من و تو هیچ وقت اینقدر همدیگه رو دوست نداشتیم که از غرورمون بگذریم و اینقدر از هم متنفر نبودیم که خودمون رو خلاص کنیم...
حالا که فکر میکنم میبینم من هیچ وقت ادعایی تو دوست داشتنت نداشتم! اما تو چی که بقول خودت همه چی رو تحمل میکردی بخاطر دوست داشتن؟!
حالا که پشت پنجره برف میباره و هوس به نیش کشیدن تمبرهندی ترش و تاریکی و عقربه های دیر ساعت تو مغزم میچرخن یادم میاد که وقتی بودی حداقل به حرمت دوست داشتنهای خودت پای دلم بالا میومدی... ولی نیستی و هر دو آزادیم....
من خودم حسابی داغونم. نمی دونم باید به تو چی بگم! ببخشید!
چرا داغون؟ اونجا که تو بودی آخر دنیاست باید دلتنگی هات رو جا میزاشتی.
می دونستی تمبر هندی از تایلند میاد..؟
من دلم از این ایرانی دست ساز های بی بهداشت میخواست :(
آزادیم؟٬...زمان معلوم میکنه عزیزم
زمان همین حالاست که اسیر نیستیم. حتی اگه تنها باشیم...
نمیدونم از آزدیم بگذرم یا تنهایی رو تحمل کنم...